گردن بند
جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقت هستم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، آن را نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام را که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی برایت بدهم، او عروسک قشنگی است ، می توانی در مهمانی هایت دعوتش کنی، قبول اس؟
- نه عزیزم، باشد، مشکلی نیست…
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”
هفته بعد پدرش مجددا ، بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید :
- جینی ! تو من رودوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقت هستم.
- پس او گردن بند مرواریدت را به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم را نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم را برایت بدهم، او موهایش خیلی نرم و لطیف است ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبول اس؟
- نه عزیزم، باشد، مشکلی نیست…
و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کند دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقت هستم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، آن را نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام را که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی برایت بدهم، او عروسک قشنگی است ، می توانی در مهمانی هایت دعوتش کنی، قبول اس؟
- نه عزیزم، باشد، مشکلی نیست…
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”
هفته بعد پدرش مجددا ، بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید :
- جینی ! تو من رودوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقت هستم.
- پس او گردن بند مرواریدت را به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم را نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم را برایت بدهم، او موهایش خیلی نرم و لطیف است ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبول اس؟
- نه عزیزم، باشد، مشکلی نیست…
و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کند دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…
«این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!
او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.
این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم …
سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است...»
برگرفته ازسایت هشت
«این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!
او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.
این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم …
سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است...»
برگرفته ازسایت هشت
نظرات شما عزیزان:
|